loading...
@ مجلــه اینـــترنتی اســتوا @
فاخر بازدید : 102 شنبه 29 اردیبهشت 1403 نظرات (0)

یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخكوب شدند.

یك ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت كوچكترین حركتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حركت كرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله

ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا كه رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود كه « عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود .››

قطره های بلورین اشك، صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد و یا فرار می كند. پدر من در آن لحظه وحشتناك، با فدا كردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود …

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 298
  • بازدید سال : 1,245
  • بازدید کلی : 59,632