loading...
@ مجلــه اینـــترنتی اســتوا @
فاخر بازدید : 181 جمعه 11 فروردین 1391 نظرات (0)

پیرمرد و زرگر

روزی پیرمردی لرزان پیش زرگری آمد و گفت: ترازویی می‌خواهم تا با آن زری را وزن کنم. زرگر گفت: ای مرد، من غربال ندارم. پیرمرد سخنش را تکرار کرد.

زرگر گفت: من که جارو ندارم. پیرمرد با عصبانیت گفت: مگر متوجه نمی شوی، من از تو ترازو خواستم./

زرگر گفت: متوجه می شوم، سخنت را هم شنیدم؛ تا تو بخواهی با این دست لرزان زرهایت را وزن کنی از دستت می‌افتد، و پخش زمین می‌شود. پس به دنبال جارو می‌گردی تا زر خود را در میان گرد و خاک جمع کنی؛ و چون آن را جمع کردی، غربالی می‌خواهی تا آن را از خاک جدا کنی./

برگرفته از مثنوی مولوی/

کرباس و الماس/

روزی جواهرفروشی الماسی درخشان یافت. آن را در کیسه‌ای گذاشت و در صندوقی آهنی جای داد، و بر آن قفلی فولادی زد و به طرف سرزمین شام راهی شد، تا آن را به قیمتی گران بفروشد. شب و روز از آن محافظت می‌کرد تا مبادا دزدی به او بزند. کیسه سرش را بالا گرفت و با خود گفت: عجب جاه و جلالی دارم، چه ‌قدر از من مراقبت می‌کنند، چه ‌طور خودم خبر نداشتم؟!/

الماس که حال و روز کیسه را دید، به حرف آمد و گفت: ای دوست، تو تنها نیستی. چه ‌طور مرا را ندیدی؟ فکر نمی‌کنی این همه مراقبت فقط به خاطر تو نیست؟!/

کیسه سرش را خم کرد و به الماسی که در درونش می‌درخشید نگاهی انداخت، الماسی روشن‌تر از خورشید تابان. چون کیسه به راز مراقبت‌های صاحبش پی برد، از خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت./

برگرفته از دیوان پروین اعتصامی/

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 1,003
  • بازدید کلی : 59,390