loading...
@ مجلــه اینـــترنتی اســتوا @
فاخر بازدید : 182 جمعه 11 فروردین 1391 نظرات (0)

پیرمرد و زرگر

روزی پیرمردی لرزان پیش زرگری آمد و گفت: ترازویی می‌خواهم تا با آن زری را وزن کنم. زرگر گفت: ای مرد، من غربال ندارم. پیرمرد سخنش را تکرار کرد.

زرگر گفت: من که جارو ندارم. پیرمرد با عصبانیت گفت: مگر متوجه نمی شوی، من از تو ترازو خواستم./

زرگر گفت: متوجه می شوم، سخنت را هم شنیدم؛ تا تو بخواهی با این دست لرزان زرهایت را وزن کنی از دستت می‌افتد، و پخش زمین می‌شود. پس به دنبال جارو می‌گردی تا زر خود را در میان گرد و خاک جمع کنی؛ و چون آن را جمع کردی، غربالی می‌خواهی تا آن را از خاک جدا کنی./

برگرفته از مثنوی مولوی/

کرباس و الماس/

روزی جواهرفروشی الماسی درخشان یافت. آن را در کیسه‌ای گذاشت و در صندوقی آهنی جای داد، و بر آن قفلی فولادی زد و به طرف سرزمین شام راهی شد، تا آن را به قیمتی گران بفروشد. شب و روز از آن محافظت می‌کرد تا مبادا دزدی به او بزند. کیسه سرش را بالا گرفت و با خود گفت: عجب جاه و جلالی دارم، چه ‌قدر از من مراقبت می‌کنند، چه ‌طور خودم خبر نداشتم؟!/

الماس که حال و روز کیسه را دید، به حرف آمد و گفت: ای دوست، تو تنها نیستی. چه ‌طور مرا را ندیدی؟ فکر نمی‌کنی این همه مراقبت فقط به خاطر تو نیست؟!/

کیسه سرش را خم کرد و به الماسی که در درونش می‌درخشید نگاهی انداخت، الماسی روشن‌تر از خورشید تابان. چون کیسه به راز مراقبت‌های صاحبش پی برد، از خجالت سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت./

برگرفته از دیوان پروین اعتصامی/

فاخر بازدید : 72 دوشنبه 15 اسفند 1390 نظرات (0)
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالیکه داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم...!!

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 26
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 278
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 350
  • بازدید ماه : 535
  • بازدید سال : 1,482
  • بازدید کلی : 59,869