فردی از پروردگار در خواست كرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد. خداوند دعای او را مستجاب كرد. در عالم شهود او وارد اتاقی شد كه جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هر كدام قاشقی داشت كه به دیگ می رسید، ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی آنها بود به طوری كه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند. عذاب آنها وحشتناك بود!
آنگاه ندا آمد: اكنون بهشت را نظاره كن. او به اتاق دیگری كه درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشقهای دسته بلند و ...ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم!!! چرا مردم اینجا شادند. در حالی كه در اتاق دیگر بدبختند با آنكه همه چیزشان یكسان است؟ ندا آمد كه در اینجا آنها یاد گرفته اند كه یكدیگر را تغذیه كنند.هركسی با قاشقش غذادر دهان دیگری می گذارد چون ایمان دارد كه كسی هست كه در دهانش غذایی بگذارد.